گلریزان حسان طلا
سلام
امتحانای آبجی زهرا تموم شد ویه تابستونه دیگه اومد چند روز پیش حسان پسرخاله ناز و شیرینمون جشن گلریزانش بود عکسای خوشگلشم میزارم حسان کوچولو انقد گریه کرد وقتی گل محمدی می ریختن روی سرش در عوض ما کلی می خندیدیم گل محمدی ها انقدر بوی خوبی داشتند که تمام بدن حسان بوی گل گرفته بود
حسان شکل خود خودت وقتی پیش هم می شنید انگار خواهر وبرادرید
دلمون خیلی خیلی زود برای حسان تنگ میشه وهی دوست داریم ببینیمش امروز شاید بریم سینما اژدها وارد می شود گفتم شاید معلوم نیس ..
راستی تو اردیبهشت رفتیم فیلم پنجاه کیلو آلبالو و تو تاآخر فیلم ساکت بودی و فقط به فیلم نگاه می کردی
وقتی می خوایم بریم جای تا قطعی شدنش نباید به تو چیزی بگیم وگرنه تا زمان رفتن دیوانه می کنی همه رو مثلا میگی کی میریم ؟چندساعت دیگه مونده؟ نمیریم چرا؟ شما دروغ می گید می خواید منو نبرید؟اووووف
براهمین که سعی می کنیم همیشه تو تصمیم گیری ها باتومشورت نکنیم
تو لباس پوشیدن که هیچی نظر ،نظر خودته واگه بگیم این خوب نیس یا جیغ میزنی یا ...
یه مدت خیلی شیطون شدی واز سر وکوله همه مون میری بالا به من می گی بیاکشتی بگیریم اونم موقعی که من دارم فیلم مورد علاقه ام نگاه می کنم میگم رها جان الان نه وشروع می کنی به اتیش سوزوندن